خاطره ی از شهید سید ابوالفضل راستی ثانی
در دژ خرمشهر که ما مستقر بودیم.. در یکی از روزها ساعت 6 بعدازظهر بود که یکی از اقوام به نام ابوالفضل راستی آمد درب اتاق ما و مرا صدا زد. به محض اینکه من بیرون آمدم سرش را روی شانه من گذاشت و شروع کرد به گریه کردن که من در این عملیات حتماً شهید می شوم شما پیش مادرم برو و برایم حلالیت بطلب. چون سنش کم بود، تصور نمی کردم که ایشان به آن رشد معنوی رسیده باشد که شهید بشود. البته در مرام وی اینها یک مقداری حالات خاصی به او دست می داد. عملیات که شروع شد ما داشتیم می رفتیم جلوتر که مستقر بشویم. در آنجا آقای راستی را دیدم در کانال نشسته بود من یک مقداری ناراحت هم بودم و با تشر به آنها گفتم: جلو بروید. سه چهار نفر دیگر جلو رفتند. من هم جلو رفتم. سنگر جلویی که مستقر شدیم آقای مسکنی یکی از فرماندهان دسته گروهان ما آنجا ایستاده بود. به یکی از بچه ها می گفت: بالا بیا تا با خودش پشت سنگر نگهبانی بدهند. بقیه بچه ها همه داخل کانال بودند بعد از چند لحظه باز مرا صدا زد و گفت که یک نفر را بالا بفرست. دیدم راستی خودش رفت. حالا من متوجه نبودم که این ابوالفضل راستی است که بالا رفته تقریباً بعد از 6 ، 7 دقیقه بود که مرا صدا زد و گفت که: بیا ابوالفضل را بردار، مجروح شده است. من همینطوری پایش را از همانجا پایین کشیدم تا داخل کانال آمد دیدم که شهید ابوالفضل راستی است که تیر خورده به سرش خر خر می کرد آخرهای جان دادنش بود در آنجا به یاد آن صحنه ای افتادم که گفت: برو از مادرم برایم حلالیت بطلب.
راوی: مرتضی عطار
شهید راستی ثانی
خدایا شهادت.....